امروز برف و باران همزمان با هم می بارند. چترم را نمی دانم کجا و کی جا گذاشته ام. زیر بارش برف و باران بی هدف و بی مقصد قدم می زنم. به یاد دارم که فروردین ماه یکی از آن هفت سال رابطه با اولین و آخرین معشوقه ام، نزدیک ده روز هوای تهران ابری و بارانی بود. ما که عادت داشتیم هر روز همدیگر را ببینیم، در پیادهروها دست در دست هم قدم می زدیم یا در پارکها کنار هم مینشستیم. هر دو آنقدر عاشق هم بودیم اگر روزی همدیگر را نمی دیدیم دلتنگ و بیمار میشدیم. با آن همه عشق و علاقهای که به هم داشتیم باران فقط روز اول، حس شاعرانه و زیبایی برای مان داشت. بعد دیگر مزاحممان بود. به یاد دارم هر دو آسمان و ابر را نفرین می کردیم. چون جایی برای باهم بودن مان نبود. مثل امروز کافه و کافی شاپ فراوان نبودند و مثل امروز کافه نشستن در جامعه جا نیافتاده بود. بنابراین مجبور بودیم در پارکها و خیابانها باهم قرار بگذاریم، قدم بزنیم و باهم بشینیم. امروز بعد از سالها جدایی، دوری و فاصله تصور اینکه، آن روزها، آن دیدارها و آن همه عشق، عاطفه و دلتنگی دیگر تکرار نمی شوند روح و قلبم را به درد آورد. چرا نباید آن روزهای زیبا و مبارک باهم بودن را پاس داشت؟ بعد از آن همه سال و همه روز با هم بودن چرا نباید خبری از هم گرفت؟ امروز خیلی درد دارم، درد بخشی از عشق و وجودم شده است درد همراه با اشک هایم از چشم ام می افتند و از لابه لای انگشتانم بر زمین خیس فرو میریزند و در قطره های باران گم میشوند. هیچ دانش و ثروتی برایم بر عشق برتری ندارد برای همین کسی قادر نیست درد مرا درک کند...
پیام/آوار
برچسب : نویسنده : 0jylann5 بازدید : 12